روزى بازرگانى از اهالى بغداد از بهلول پرسید: اى بهلول عاقل ! من چه بخرم تا منفعت زیاد نصیبم گردد؟
بهلول جواب داد: آهن و پنبه .
آن تاجر رفت و آهن و پنبه خرید و انبار کرد و در مدت کوتاهى همه آنها را فروخت و سود فراوانى نصیبش گشت .
باز نزد بهلول آمد و این بار گفت : اى بهلول دیوانه ! این بار چه بگیرم تا سود کنم ؟
بهلول گفت : این بار پیاز و هندوانه بگیر!
تاجر رفت و تمام سرمایه خود را داد و پیاز و هندوانه خرید و در انبار کرد اما خریدار پیدا نشد و کم کم هندوانه و پیاز او خراب شد و گندید و تمام سرمایه اش را از دست داد.
تاجر با ناراحتى و عصبانیت نزد بهلول آمد و معترضانه به او گفت : بار اول با تو مشورت کردم ، آهن و پنبه خریدم و سود کلانى بردم ولى این بار با پیشنهاد تو پیاز و هندوانه خریدم که گندید و کسى نخرید، در نتیجه ورشکست شدم .
بهلول در پاسخ گفت : بار اول به من گفتى : اى بهلول عاقل ... من نیز طبق عقل ، تو را راهنمایى کردم و نتیجه خوبى گرفتى ولى این بار به من گفتى اى بهلول دیوانه من هم از روى دیوانگى به تو دستور دادم و نتیجه بدى گرفتى تازه من چیزى بدهکار نیستم یک حرف زدم سود بردى و یک حرف زدم ضرر کردى و با توجه به سود و زیان دو معامله تو به وضع اول برگشتى !.

به این ترتیب تاجر بیچاره ، نتیجه بدزبانى خود را گرفت و فهمید که ((از ماست که بر ماست ))


داستانها و پندها، ج 9، ص 106