عسلچه

جلسه قرآن نونهالان

۱۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

نماز

در بحارالانوار از امام صادق(ع) داریم : وقتی مومن را در قبر می گذارند شش صورت زیبا در شش جهت اطراف او را می گیرند  یعنی از بالا ،پایین، سمت راست و چپ و پشت سر و مقابل. اینها تجسم اعمال نیک انسان است. یکی از آنها خیلی زیبا و خوش بوست که بالای سر شخص است و به دیگران خطاب می کند: شما چه کسی هستید؟ صورت سمت راست می گوید :من تجسم نماز هستم، صورت سمت چپ می گوید: من تجسم زکات (یا مطلق صدقات)هستم، صورت مقابل می گوید: من تجسم روزه است و صورت پشت سر می گوید که من تجسم حج عمره است و صورت پایین می گوید که من  تجسم نیکی به بندگان خدا هستم. این پنج صورت که خیلی زیبا هستند به آن صورتی که از همه زیباتر است می گویند که شما چه کسی هستید؟ او می گوید: من تجسم ولایت و دوستی با اهل بیت هستم.

ادامه مطلب...
۲۷ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۱۰ ۱ نظر

شب اول قبر!

شب اول قبر آیت‌‌الله شیخ مرتضی حائری قدس سرّه، برایش نماز لیلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازی که در بین مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم،. چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!

پرسیدم: آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن... وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.

ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید. صداهایی رعب‌آور و وحشت‌افزا! صداهایی نامأنوس که موهایم را بر بدنم راست می‌کرد. به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود. بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد. تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد. بدجوری احساس بی‌کسی غربت کردم: - خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم....

همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزدیکتر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. نوری چشم نواز آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟

من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، آن هم چه ترسی! هرگز در تمام عمرم تا به این حد نترسیده بودم. اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ‌ترک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند.

بعد به خودم جرأت بیشتر دادم و پرسیدم: راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.

و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند فرمودند: - من علی بن موسی الرّضا(ع) هستم. آقای حائری! شما 70مرتبه به زیارت من آمدید من هم 70مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مvرتبه‌اش بود 69بار دیگر هم خواهم آمد.(1)

1- ناقل آیت‌الله العظمی سیدشهاب‌الدین مرعشی نجفی ره

۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۳ ۲ نظر

کاسه انگور و پیرمرد فقیر

مرد فقیری اومد پیش پیغمبرصلی الله علیه و آله و سلّم و یه کاسه انگور اورد برای حضرت آورد.
حضرت انگور اول رو در دهان گذاشتند و لبخند زدند سپس انگور دوم همینطور حبه حبه میخوردند و تبسم می نمودندو مرد فقیر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید و همینطور خوشحالی اش بیشتر میشد با دیدن صورت متبسم پیامبر اصحاب متعجب بودند چون پیامبر عادت داشت هرچه ک براشان می اوردند اصحاب را در ان شریک میکردند ولی تا اخر کاسه انگور رو تنهایی تناول فرمودند و مرد از خوشحالی می خواست پرواز کند،پیامبر از او تشکر نمود و مرد مرخص شد.
اصحاب عرض کردند یا رسول الله شما همیشه اصحاب را شریک میکردید
و ...پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم فرمودند:حبه اول را که خوردم متوجه شدم انگور تلخ است،ترسیدم اگر یکی از شما از آن بچشد و چیزی اظهار کند خوشحالی مرد خراب شود و دلش بشکند،بخاطر همین به تنهایی خوردم...

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۸ ۱ نظر

نماز اول وقت

آیت الله مــجــتـهدی تـــهـرانـی ره

.

.

من علمای بسیاری را درک کردم از امـام خــمـیـنی گرفته تا آیت الله بــروجـردی و آیت الله شـاه آبــادی و آیت الله حــایـری و ...

و اگر بخواهم در یـک کلام نصیحت تمـام بـزرگان را بگویم، می گویم :

اگر دنیــا و آخرت می خواهیــد، اگــر رزق و روزی می خواهیــد و در یــک کلام اگر همه چیــز می خواهید،

.

.

نمـاز اول وقت بخوانیــد .....

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۶ ۰ نظر

شبها آجر ببند شکمت

در محضر آیت الله مجتهدی تهرانی

🔸استاد ما حاج شیخ علی اکبر برهان (ره) می فرمودند: اگر می خواهی قدر مادرت را بفهمی یک شب، دو تا آجر به شکمت ببند و بخواب در همان شب،متوجه سختی ولادت و بارداری خواهی شد خلاصه اگر پدر و مادر از شما ناراضی باشند، کارت گیر می کند و سلب توفیق می شوی.کاری کن پدر و مادر برای تو دعا کنند که دعای آن ها مستجاب است.

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۲ ۰ نظر

ارزش انسان

علامه محمد تقی جعفری (رحمه­ الله ­علیه) می­ گفتند:


عده ­ای از جامعه ­شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست». برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه­ ی آن است. اما معیار ارزش انسان­ها در چیست؟


هر کدام از جامعه شناسان صحبت­هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند.


بعد وقتی نوبت به بنده رسید گفتم : اگر می­خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می­ورزد.


کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است.


اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه­ ی خداست.


علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناسان صحبت­های مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.


وقتی تشویق آن­ها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی (علیه­ السلام) است. آن حضرت در نهج البلاغه می­فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه­ ی چیزی است که دوست می­دارد». وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه­ ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه­ السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند . . .


حضرت علامه در ادامه می­ گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلا) عاشق 50 میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگویند: «آی!!! پنجاه میلیونی!!!» . چقدر بدش می­آید؟ در واقع می­فهمد که این حرف توهین در حق اوست. حالا که تکلیف عشق حلال اما دنیوی معلوم شد ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد چقدر پست و بی­ ارزش است! 

اینجاست که ارزش و مفهوم «ثار الله» معلوم میشود. ثار الله اضافه­ ی تشریفی است . 

خونی که در واقع آنقدر شرافت و ارزش پیدا کرده که فقط با معیارهای الهی قابل ارزش گذاری است و ارزش آن به اندازه­ ی خدای متعال است. . .


سلامتى و تعجیل در ظهور بقیة اللّه فى الارضین حضرت اباصالح المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)  روحى و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء صلوعلامه محمد تقی جعفری (رحمه­ الله ­علیه) می­ گفتند:


عده ­ای از جامعه ­شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست». برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه­ ی آن است. اما معیار ارزش انسان­ها در چیست؟


هر کدام از جامعه شناسان صحبت­هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند.


بعد وقتی نوبت به بنده رسید گفتم : اگر می­خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می­ورزد.


کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است.


اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه­ ی خداست.


علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناسان صحبت­های مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.


وقتی تشویق آن­ها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی (علیه­ السلام) است. آن حضرت در نهج البلاغه می­فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه­ ی چیزی است که دوست می­دارد». وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه­ ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه­ السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند . . .


حضرت علامه در ادامه می­ گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلا) عاشق 50 میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگویند: «آی!!! پنجاه میلیونی!!!» . چقدر بدش می­آید؟ در واقع می­فهمد که این حرف توهین در حق اوست. حالا که تکلیف عشق حلال اما دنیوی معلوم شد ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد چقدر پست و بی­ ارزش است! 

اینجاست که ارزش و مفهوم «ثار الله» معلوم میشود. ثار الله اضافه­ ی تشریفی است . 

خونی که در واقع آنقدر شرافت و ارزش پیدا کرده که فقط با معیارهای الهی قابل ارزش گذاری است و ارزش آن به اندازه­ ی خدای متعال است. . .


سلامتى و تعجیل در ظهور بقیة اللّه فى الارضین حضرت اباصالح المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)  روحى و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء صلوات و دعاى فرج فراموش نشود .

.

 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ . .

.

.

 اللهُمَّ عَجل لـوَلیِکَ الفَرج .

.صلوات و دعاى فرج فراموش نشود .

.

 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ . .

.

.

 اللهُمَّ عَجل لـوَلیِکَ الفَرج .

.

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۰۵ ۰ نظر

پیر مرد قفل ساز و تشرف خدمت امام زمان (عج)

مردی از دانشمندان، سالها در آرزوی دیدن امام زمان(عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. 

مدّت ها ریاضت کشید. شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد.

معروف است، هرکس بدون وقفه، 40 شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عج) را خواهد یافت.

این مرد دانشمند مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود)

تا اینکه روزی، به او الهام شد: «الان حضرت بقیة الله(عج)، در  بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است. اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!»

او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عج) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند. 

و اینک ادامه داستان از زبان آن دانشمند:

به امام(عج) سلام دادم. حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!

در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت: آیا ممکن است برای رضای خدا، این قفل را 3 ریال از من بخرید؟ من به این 3 ریال پول احتیاج دارم.

پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: 

«مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون 8 ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به 7 ریال می خرم. زیرا در این معامله، بیش از 1 ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من 7 ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن 8 ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، 1 ریال ارزان تر خریداری می کنم.»

پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را 3 ریال از من نخرید. تو اکنون میخواهی 7 ریال از من بخری..؟! 

به هرحال پیرمرد قفل ساز، 7 ریال به آن زن داد و قفل را خرید.

وقتی پیرزن رفت، امام زمان(عج) خطاب به من فرمود: 

«مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. 
ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست. مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم.

از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم. چون او دین دارد و خدا را می شناسد.

از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای 3 ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی 3 ریال از او بخرد.  درحالی که این پیرمرد به 7 ریال خرید. 

به خاطر همین انسانیت و انصافِ این پیرمرد، هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو می کنیم.»
 


منابع:

کیمیای محبت

رمز مشرّف شدن به محضر امام زمان(عج)، ص14

عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص204-202

سرمایه سخن، ج1

ملاقات با امام عصر، ص268


۱۱ دی ۹۳ ، ۰۸:۳۷ ۰ نظر

ماجرای سید کریم پینه دوز

سید کریم پینه دوز ، که در گوشه ای از بازار تهران به پینه دوزی و پاره دوزی اشتغال داشت ، از راه توسلات مداوم به امام حسین(ع) به مقامی دست یافته بود و بنا به گواهی جمع کثیری از علما ، امام زمان (عج) هرهفته به دیدار او می رفت.
در یکی از این تشرف ها ، وقتی سید کریم مشغول تعمیر کفش کهنه ای بود، امام عصر(عج) وارد مغازه او میشود.
سید، حضرت را احترام می کند و ضمن گفت و گو با ایشان به تعمیر کفش ادامه می دهد.در حین گفتگو حضرت رو به او کرد و فرمود:سید کریم آیا کفش مرا هم تعمیر می کنی؟ سید کریم از روی صداقت گفت :آقاجان با کمال منت! به چشم! اما چون قول داده ام ، ابتدا باید این سه کفش را بدوزم. دقایقی دیگر حضرت تقاضای خود را تکرار کرد.
سید کریم دیگر طاقت نیاورد، برخاست و مولایش را در آغوش گرفت ، پیشانیش را بوسید و گفت : من غلام و نوکر و خاک پای شمایم، این همه مرا امتحان نکنید! حضرت او را دلداری داد و پایبندی اش بر قول و قرارش را مورد تمجید قرار داد.

منبع:سیف اللهی، محمدحسن، آقا شیخ مرتضی زاهد،ص119

۱۱ دی ۹۳ ، ۰۸:۳۲ ۱ نظر

فرق مرد و نامرد

داستان تشرف یک راننده کامیون خدمت امام زمان (عج) از زبان حجت الاسلام والمسلمین عالی


دانلود

۱۱ دی ۹۳ ، ۰۸:۲۱ ۰ نظر

نتیجه بد زبانی

روزى بازرگانى از اهالى بغداد از بهلول پرسید: اى بهلول عاقل ! من چه بخرم تا منفعت زیاد نصیبم گردد؟
بهلول جواب داد: آهن و پنبه .
آن تاجر رفت و آهن و پنبه خرید و انبار کرد و در مدت کوتاهى همه آنها را فروخت و سود فراوانى نصیبش گشت .
باز نزد بهلول آمد و این بار گفت : اى بهلول دیوانه ! این بار چه بگیرم تا سود کنم ؟
بهلول گفت : این بار پیاز و هندوانه بگیر!
تاجر رفت و تمام سرمایه خود را داد و پیاز و هندوانه خرید و در انبار کرد اما خریدار پیدا نشد و کم کم هندوانه و پیاز او خراب شد و گندید و تمام سرمایه اش را از دست داد.
تاجر با ناراحتى و عصبانیت نزد بهلول آمد و معترضانه به او گفت : بار اول با تو مشورت کردم ، آهن و پنبه خریدم و سود کلانى بردم ولى این بار با پیشنهاد تو پیاز و هندوانه خریدم که گندید و کسى نخرید، در نتیجه ورشکست شدم .
بهلول در پاسخ گفت : بار اول به من گفتى : اى بهلول عاقل ... من نیز طبق عقل ، تو را راهنمایى کردم و نتیجه خوبى گرفتى ولى این بار به من گفتى اى بهلول دیوانه من هم از روى دیوانگى به تو دستور دادم و نتیجه بدى گرفتى تازه من چیزى بدهکار نیستم یک حرف زدم سود بردى و یک حرف زدم ضرر کردى و با توجه به سود و زیان دو معامله تو به وضع اول برگشتى !.

به این ترتیب تاجر بیچاره ، نتیجه بدزبانى خود را گرفت و فهمید که ((از ماست که بر ماست ))


داستانها و پندها، ج 9، ص 106

۰۴ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۰ ۰ نظر