عسلچه

جلسه قرآن نونهالان

۶ مطلب با موضوع «حکایت و لطیفه» ثبت شده است

مستربین های وطنی

*مستربین های وطنی!*

یادم هست مستربین در یکی از کمدی هایش، با استفاده از ماشین زمان بخش هایی از تاریخ انگلستان را دست کاری می کند. در یکی از ماجراها با رفتن به چند قرن قبل شکسپیر را ملاقات می کند و با دادن خودکارش به او از او میخواهد در قبالش نمایش نامه هملت و مجموعه ای از نوشته هایش را به او بدهد. شکسپیر ابله فیلم هم برای اینکه از شر دوات و قلم خلاص شود و با معجزه ای مثل خودکار مدرن راحت تر بنویسد تمام شاهکارهایش را به مستر بین می دهد. وقتی مستر بین به تاریخ حال برمی گردد می بیند در انگلستان هیچ کس انگلیسی حرف نمی زند!

فکر کنید سعدی به ازای یک خودکار، بوستان و گلستانش را می بخشید به یک مستربین!

یا فرض کنید ابن سینا وقتی خیلی گرسنه بود در ازای یک دست چلو کباب کتاب قانون اش را می بخشید تا چلوکبابی در آن نان و کباب بپیچد!

یا غیاث الدین جمشید رصد خانه اش را اجاره می داد در آن فوتبال بازی کنند و با اجاره ی آن می رفت "کیش" اوقات فراغتش را بگذراند!

یا حافظ وقتی میخواست برای یکی از "شاهدان بازاری" طلا بخرد، دیوانش را می داد بقالی سرکوچه تا در آن تخمه بپیچد!

یا باباطاهر چون عریان بود شعرهایش را می ریخت توی شومینه منزل تا گرم بشود!

یا ...

یا بعضی از ما ایرانی ها بخاطر قیمت نفت، بگن انرژی اتمی می خوایم چیکار! و اتفاقا نمی فهمند وقتی بگویند انرژی اتمی می خواهیم چیکار آنها می گویند نفت را پس می خواهید چیکار؟! یک ماده ی بد بوی بد رنگ... بیچاره آینده ی تاریخ از دست مستربین های وطنی!


۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۲ ۱ نظر

حرف زدن موقع نماز

چهار نفر براى نماز به مسجد رفتند، و مشغول نماز شدند. 

در این هنگام مؤذن مسجد، وارد مسجد شد. 

یکى از آن چهار نفر در نماز به او گفت: اى مؤذن! آیا وقت شده بود که اذان گفتى؟!

دومى گفت: آهاى! در نماز سخن گفتى و نمازت باطل شد!

سومی گفت: تو خودت هم که سخن گفتی! نماز تو هم باطل شد!

چهارمى گفت: شکر خدا که من در نماز حرف نزدم! 

به این ترتیب، نماز هر چهار نفر باطل شد.

با این داستان به خوبی می توان حکم اینکه حرف زدن در  نماز آن را باطل می کند در ذهن پویندگان جا انداخت.
۱۱ دی ۹۳ ، ۰۸:۴۰ ۰ نظر

نتیجه بد زبانی

روزى بازرگانى از اهالى بغداد از بهلول پرسید: اى بهلول عاقل ! من چه بخرم تا منفعت زیاد نصیبم گردد؟
بهلول جواب داد: آهن و پنبه .
آن تاجر رفت و آهن و پنبه خرید و انبار کرد و در مدت کوتاهى همه آنها را فروخت و سود فراوانى نصیبش گشت .
باز نزد بهلول آمد و این بار گفت : اى بهلول دیوانه ! این بار چه بگیرم تا سود کنم ؟
بهلول گفت : این بار پیاز و هندوانه بگیر!
تاجر رفت و تمام سرمایه خود را داد و پیاز و هندوانه خرید و در انبار کرد اما خریدار پیدا نشد و کم کم هندوانه و پیاز او خراب شد و گندید و تمام سرمایه اش را از دست داد.
تاجر با ناراحتى و عصبانیت نزد بهلول آمد و معترضانه به او گفت : بار اول با تو مشورت کردم ، آهن و پنبه خریدم و سود کلانى بردم ولى این بار با پیشنهاد تو پیاز و هندوانه خریدم که گندید و کسى نخرید، در نتیجه ورشکست شدم .
بهلول در پاسخ گفت : بار اول به من گفتى : اى بهلول عاقل ... من نیز طبق عقل ، تو را راهنمایى کردم و نتیجه خوبى گرفتى ولى این بار به من گفتى اى بهلول دیوانه من هم از روى دیوانگى به تو دستور دادم و نتیجه بدى گرفتى تازه من چیزى بدهکار نیستم یک حرف زدم سود بردى و یک حرف زدم ضرر کردى و با توجه به سود و زیان دو معامله تو به وضع اول برگشتى !.

به این ترتیب تاجر بیچاره ، نتیجه بدزبانى خود را گرفت و فهمید که ((از ماست که بر ماست ))


داستانها و پندها، ج 9، ص 106

۰۴ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۰ ۰ نظر
پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۸:۵۲ ق.ظ
تاثیر صحبت انفرادی خیلی بیشتر است

تاثیر صحبت انفرادی خیلی بیشتر است

دانلود کلیپی از حاج آقا قرائتی داستان دیوانه کاشانی

۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۵۲ ۰ نظر

بلاله

 مرد که طلا براى او حرام است حتى زنجیر طلا حتى حلقه طلا به بعضى جوانها میگوییم حلقه طلا حرام است مى‏گوید نامزدى است! مى‏گویم خوب اگر نامزدى شد حلال مى‏شود؟ با اسم نامزد که حرام حلال نمى‏شود یک کسى جگر بو مى‏داد روى منقل گربه‏ها جمع شدند فورى گفت بلاله بلاله!!! این فکر کرد که مثلا اگر بگوید بلاله گربه‏ها مى‏روند؟ اگر به جگر گفتیم بلال که گربه‏ها نمى‏روند که اگر ما به طلاى حرام گفتیم نامزدى، نامزدى حرام را حلال نمى‏کند. برای خنده هم همینطور است صرف اینکه بگوییم جوک است و ... مطلبی ک خندیدن به آن حرام است را حلال نمی کند.

۱۲ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۰ ۰ نظر

حمام کاشان

مردی در کاشان به حمام رفت. وقتی لباس‌‌هایش را بیرون آورد همه به او گفتند: اَه اَه. چه آدم کثیفی. وقتی این برخورد را دید دوباره لباس‌‌هایش را پوشید تا از حمام بیرون برود. گفتند کجا می‌روی. گفت می‌روم حمام تا بیایم حمام! 

۱۲ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۵ ۰ نظر