"زندگی به سبک شهید برونسی"
.
او جبهه ماند و من آمدم مشهد، مرخصی. صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه. یکی از مسئولین رده بالا گفت: "به هرکدوم از فرماندهان وسیله ای دادیم، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده."
مکث کرد و ادامه داد: "حالا که ایشون نیست، شما زحمتش رو میکشین که ببرین خونه شون؟"
میدانستم حاجی اگر بود، به هیچ عنوان قبول نمی کرد. پیش خودم گفتم: "چی از این بهتر که تا نیست من ترتیب کارو بدم."
.
اجر معنوی یا ماشین لباسشویی؟
اینطوری وقتی خبردار میشد، در مقابل عمل انجام شده قرار میگرفت و دیگر کآری نمیتوانست بکند. برای همین هم گفتم: "با کمال میل قبول میکنم."
ماشین لباسشویی را گذاشتم عقب یک وانت و سریع بردم خانه شان.
هرگز آن عصبانیتش از یادم نمیره. همین که از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شده بود و فهمیده بود از کجا آب میخورد، یک راست آمده بود سروقت من.
هیچوقت آنطور ناراحت و عصبانی ندیده بودمش. با صدای لرزان گفت: "شما به چه اجازه به خونه من ماشین لباسشویی آوردی؟" چون عنتظار چنین برخوردی را نداشتم، هول کرده بودم. گفتم: "از بالا به من دستور دادن."
ناراحت تر از قبل گفت: "عذر بدتر از گناه! همین الان می آیی اون تحفه رو برش میداری و میبریش همونجایی که آوردی."
گفتم: "حالا مگه چی شده که اینجوری زمین و آسمون رو به هم میدوزی، حاج آقا؟!"
با پرخاش گفت: "مگه من رفتم جنگ که ماشین لباسشویی زیاد توی خونه ام؟!" گفتم: "بابا یک تیکه کوچیک حقت بود بهت دادن."
گفت: "شما میخواین اجر منو از بین ببرین؛ ما برای چیز دیگه ای میریم جنگ، داریم به وظیفه شرعی و دینی مون عمل میکنیم، همین چیزهاست که ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه."
آی از ته دل کشید. نگاهش را از نگاهم گرفت و خیره طرف دیگری شد. گفت: "تازه همین حقوقی رو هم که میگیرم، نمیدونم حقم باشه یانه؛ اصلاً وقتی که می آیم مرخصی، باید برم کار کنم خرج زن و بچه رو دربیاورم و باز برم جبهه، اون وقت شما به خودتون اجازه این کارهارو میدین؟! این کار از تو بعید بود آقا سید!"
.
آخرش هم زیر بار نرفت. محکم و جدی گفت: "خودت اونو آوردی، خودت هم می آیی میبریش."
من هم زدم به در لجبازی و گفتم: "اون ماشین حق زن و بچه شماست و باید توی خونه بمونه". خداحافظی کرد و در حال رفتن گفت: "ما به اون دست نمیزنیم، تا بیایی ببریش."
.
خدا رحمتش کند، به خانمش گفته بود: "ماشین رو از توی کارتنش. در نیاری". تا زمان شهادتش، همانطور توی کارتن ماند و اصلاً دست نخورد.
.
برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
.
#شادت
#شهید_برونسی
#زندگی_به_سبک_شهدا